شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

آب را گل نکنیم ... پدرم در خاک است

آب را گل نکنیم ؛ پدرم در خاک است وقتی دیروز باران بارید “آن مرد در باران آمد” را به یاد آوردم “آن مرد با نان آمد” یادم آمد که دیگر پدرم در باران با نانی در دست و لبخند بر لب نخواهد آمد دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگی‌اش با زمین و تنهائیش با خورشید و نبودنش به یاد پدر سخت گریستم پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست خاطر خاطره ها رخ بنمود زندگی چرخش یک خاطره است خاطر خاطره ها را نبریدش از یاد پدرم وقتی رفت آسمان غمزده بود و زمین کوچک نیست دل ما تنگ و نفس سنگین است کاش میشد آموخت که سفر نزدیک است و کسی گفت به من آب را گل نکنید پدرم در خاک است زندگی می&zwnj...
29 اسفند 1390

یادداشت 138 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار نارنجم ... جمعه : بابایی ادارست .. منم ساعت 11 بیدار شدم و یهو دلم خواست برم خونه مامان بزرگ !!! صبحونه نخورده رفتم ... دیدم خاله 1 و 3 و دایی 1 اونجان ... خونه هم حسابی بهم ریختست ... بنایی دیروز تموم شده و خاله ها رفتن تا خونه رو سرو سامون بدن ... دایی و خانومش زود رفتن و ما موندیم و یه عالمه کار ... صبحونه خوردم و خاله ها مشغول تمیزکاری خونه بودن ... شیشه ها و گردگیری و پرده وصل کردن و اینا ... منم رو مبل نشسته بودم و نگاشون میکردم و گاهی هم بین دست و پاشون قل میخوردم که باعث میشد صدای همه دربیاد !!!!!!!!! تا ساعت 4 خونه یه نظمی گرفت و کارا تموم شد ... هر کدوم یه ور ولو شدن !! منم با یه چایی داغ خستگیشون رو در کردم ....
29 اسفند 1390

یادداشت 137 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهارم یکشنبه : امروز هم وقت دکتر دارم هم صبح باید برم خانه بهداشت تا خانوم ماما رو مخم راه بره !!!!!! ساعت 11 بود رفتم خانه بهداشت ... شلوغ بود و معطل شدم ... بعدشم که نوبتمون شد ... خانوم ماما با دیدن آزمایش گلوکز و تست 24 ساعته من کلی رو مخم راه رفت و اولین حرفش این بود که تو چرا اینجایی !!!! الان باید بیمارستان باشی!!!!! منم در کمال آرامش بهش لبخند زدم ... کلی برام سخنرانی کرد و منم همینجور نگاش کردم ... دلم میخواست فقط حرفش تموم بشه ... حالا یکی نیست به من بگه انگار مجبوره بره خانه بهداشت !! فشارم 13 روی 9 بود ... وزنم 82 ... ارتفاع رحم 36 ...ضربان قلب شما هم 150 ...دمای بدن 37.5 ...نبض 109 ... بعدشم دعوتم کرد...
25 اسفند 1390

یادداشت 136 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار نارنجم  با بابایی تا لنگ ظهر خوابیدیم ... بعدشم که صبحونه و اینا ... مامانی از ساعت 12:30 جلوی آیینه بود !!! تا ساعت 2 که رفتیم آتلیه !!!!! خیلی خوب بود ... کلی خندیدیم ...خانوم عکاس هم مهربون بود ... فکر کرده بود اولین سالگرد ازدواجمونه !! هفته بعد هم عکسامون حاضره ... بعدشم رفتیم ناهار خوردیم و همش حرفای خوب خوب زدیم و اومدیم خونه ... بابایی سر شب رفت بیرون ... گفت میره شیرینی فروشی ... منم آلبوم عروسیم رو ورق میزدم ... بابایی برگشت ... با کیک ...و کادو ... اصلا نمیتونستم حدس بزنم برام چی خریده !! خیلی ذوقیدم ... زودی بازش کردم ... برام یه قاب دیجیتال خریده !!!!!!!!!!!! ...
20 اسفند 1390

سالگرد ازدواجمون مبارک

... آلبوم عروسیم رو ورق میزنم ... تمام لحظه های اون روز از جلوی چشمم میگذره و ناخواسته لبخند روی لبام میشینه هنوزم شیرینی همه ی لحظه ها رو حس میکنم و غم هاش ... میرسم به اخر آلبوم  آخرین عکس آخرین لحظه ی جشن آخرین نگاهم به مادر و پدرم و با یک آه سرد آلبوم رو میبندم ... شد 4 سال ... تو یه چشم بهم زدن چقدر همه چی عوض شده ... بیشتر از 4 سال !  ولی نگاه تو ... هنوزم همون نگاهه هنوزم دلم میخواد ساعتها بشینم و تو چشمات زل بزنم ... تو چشمای فرشته ی زندگیم ... وجودت همه ی دنیامه همه ی دنیام ... دوستت دارم فرشته ی زمینی من ""برای حمیدم "" ...
20 اسفند 1390

یادداشت 135 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهاری من دوشنبه : امروز داییم از مکه برمیگرده ... از صبح ساعت 8 بیدارم ... و منتظر زنگ مامان بزرگ تا هر وقت نزدیک خونشون رسیدن من و بابایی هم بریم پیشوازشون ... ساعت 10 مامان بزرگ زنگ زد و من و بابایی هم رفتیم ... با سلام و صلوات و اسپند ازشون استقبال کردیم ... بابایی اومد خونه و من و خاله ها موندیم ... کلی حرف زدیم و اینا ... بعدشم ناهار خوردیم و اینا ... شما هم خیلی آقا بودی و فقط بعد از غذا یه کم ورجه ورجه کردی و دله مامانی رو بردی ... ولی فقط مامانی میدیدت !! و پیش خودش ذووووق میکرد !!! بعدشم ساعت 2 اینقدر خوابم میومد که کلافه شدم و اومدم خونه ... تا شب هم بیکار بودیم ... سه شنبه : بابایی ادارست ... منم تا بعد از طهر هی ...
19 اسفند 1390

یادداشت 134 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار نارنج مامان چهارشنبه : بابایی رفت اداره ... منم از 9 صبح بیدارم ... مامان بزرگ 10 اومد پیشم و با هم صبحونه خوردیم ... و یه کم حرف زدیم تا خاله 1 اومد ... بعدشم با مامان بزرگ مشغول مرتب کرد رختخوابها شدن ... بعدشم مامان بزرگ برامون ناهار درست کرد و من و خاله 1 هم گپ میزدیم ... بعدش خاله 3 اومد با دخترش ... ناهار خوردیم و نشستیم به حرف زدن و من هی سوالای تخصصی درباره زایمان و اینا میپرسیدم ... !! تا ساعت 4 که خاله ها رفتن و مامان بزرگ موند پیشم تا بابایی رو ببینه بعد بره ...  بابایی اومد ... با دست پر ... برای فردا خرید کرده ... مامان بزرگ هم یه کم نشست و رفت ... منم به بابایی یه چایی دادم و خوابیدم ... 2 ساعت بعد بیدار ...
14 اسفند 1390

یادداشت 133 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی مامان شنبه : بابایی مثلا مرخصی گرفته که پیش من باشه !! ولی از صبح زود رفت دنبال یه سری کارای اداری و بیمه ... منم تا لنگ ظهر خوابیدم ... بعدشم صبحونه خوردم و یه دوش گرفتم و منتظر نشستم تا بابایی برسه ... بابایی ساعت 2:30 اومد ... خیلی خسته بود ... منم درباره تمییزکاری خونه بهش چیزی نگفتم ... پس امروزمون هم به استراحت گذشت !!!  یکشنبه : بابایی مثلا مرخصی گرفته که پیش من باشه !! ( میدونم جملم تکراریه ) ولی از بعد از صبحونه رفت سلمانی و نزدیک ظهر اومد ... منم به خاطر بیخوابی دیشب کسلم ... همش هم معدم درد میکنه و حالت تهوع دارم ‍‍!! بابایی رفت دوش بگیره منم فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم حموم و سرویسش رو بشوره !! بعدشم...
9 اسفند 1390

یادداشت 132 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی بهار نارنجم سه شنبه : امروز از اون روزایی بودکه مامانی فقط دلش میخواست بخوابه ... نه از روی تنبلی ... اصلا حال بلند شدن نداشتم ... مدام نفسم میگرفت و این حالت اعصابم رو بهم میریزه ... ولی دلم خوشه که تو داری بزرگ میشی و این نشونه ای از بزرگتر شدنته ... تا وقتی که بابایی بیاد همینجور تو خواب و بیداری بودم ... بابایی هم که رسید فقط یه سلام دادم و دوباره چشمام رو بستم ... اونم بی سر و صدا تو خونه دور میزد تا مبادا من بیدار بشم ... ساعت 8 به زور خودم رو بیدار کردم تا بتونم شب هم چرت بزنم !! چهارشنبه : امروز قراره با بابایی بریم بازار ... میخوام برای عمو و داییم که از سفر حج برمیگردن یادگاری بگیرم ... صبح بیدار شدیم که بریم ... ...
5 اسفند 1390

یادداشت 131 مامانی و نینی گولو

شکوفه ی من پنجشنبه بعد از خواب !! ... مامانی تا اخر شب در نقش یه پرنسس بود !! بابایی نذاشت تکون بخورم ...!! جمعه : بابایی رفت اداره ... منم تا 10 خوابیدم ... بعدشم صبحونه ... بعدشم تدارک ناهار ... بعدشم خوردن ناهار ... بعدشم خواب عصرگاهی ... بعدشم تدارک شام ... بعدشم اومدن بابایی ... بعدشم خوردن شام ... بعدشم ولو شدنه من و شما روی مبل و عملیات ژانگولر که توسط شما انجام شد !! نمیدونم چه حرکتی بود که شکمم رو کاملا" یه ور کرده بودی و داشتی تکون میخوردی !!! بدجوور از روی لباسم تکونات معلوم بود !! بابایی هم داشت از خنده میترکید ولی روش نمیشد کاری بکنه !!!!!!! خستگی مامان رو حسابی بدر کردی ... شنبه : بابابزرگ صبح زود رفت خون...
1 اسفند 1390
1